روباه و لک لک و گرگ

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: کُردی

منبع یا راوی: گردآورنده: علی اشرف دروییان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۷۷ - ۲۸۰

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: روباه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: غیر انسان

نام ضد قهرمان: لک لک

ماجراهای روباه، در قصه های ایرانی، سرفصلی را به خود اختصاص داده است. حقه ها، تدابیر و زیرکی های روباه برای بر کردن شکمش و گریختن از دست دشمنان - گاه - بسیار طنز آمیز پرداخت شده است. از جمله روایت «روباه و لک لک و گرگ» چنین است. دوستی روباه و لک لک، با آن غرایب و تفاوت های ظاهری اشان، خود ماجرایی کمیک است. شاید به خاطر وجه کمدی و طنزآمیز این نوع قصه است که روباه علی رغم اینکه در بیشتر موارد مشغول ستیز با آدم هاست، حیله ها و مکرهایش خشم برانگیز نیست.صورت کامل این روایت را از کتاب «افسانه ها، بازی ها و نمایش نامه های کردی» نقل می کنیم.

روباه و لک لکی با هم دوست شدند. یک روز لک لک روباه را دید و گفت: -ای برادر چرا به خانه ی من نمی آیی؟ روباه گفت: -ای خواهر تو دعوت بکن تا من با سر بیایم. لک لک روباه را میهمان کرد و آش دانه کُلانه (آشی که از دانه های پخته درست می شود.) مفصلی پخت و آن را روی یک بوته خار ریخت و هر دو شروع کردند به خوردن. اما روباه هر چه زبان می زد، خارها به زبانش فرو می رفت و خون از دهانش جاری شده بود. اما لک لک تند و تند دانه ها را از لابه لای خارها بر می چید. این بار روباه لک لک را مهمان کرد. او آرد آوایی (آش آرد) پخت و روی یک تخت سنگ صاف ریخت و لک لک هر چه نوک می زد، چیزی به دهانش نمی رفت و نوکش درد می گرفت و عاقبت هم نوکش کج شد. اما روباه تند تند با زبان آرد آوا را می لیسید و سیر می شد. لک لک با خود گفت: «پدرت را در بیاورم اگر گیرت آوردم.» یک روز لک لک به روباه گفت: «ای برادر چرا نمی آیی برویم تو را روی این شهرها بگردانم تا دنیا را ببینی. آخر در بیخ این جنگل پوسیدی، مگر تو دل نداری؟»روباه گفت: «چرا، خیلی دلم می خواهد ای خواهر.» لک لک گفت: «پس بیا روی بال های من بنشین تا برویم.» روباه روی بال های لک لک نشست و لک لک به پرواز درآمدو به آسمان رفت. رفت و رفت و رفت تا تا جایی که از روباه پرسید: «ای برادر زمین را چه قدری می بینی؟» روباه گفت: «به اندازه یک قالیچه.» لک لک باز هم بالاتر رفت و گفت: «ای برادر حالا به چه اندازه می بینی؟» روباه گفت: «به اندازه یک چشم گاو.» لک لک باز هم بالاتر رفت و پرسید: «ای برادر زمین را می بینی؟» روباه گفت: «نه اصلاً چیزی پیدا نیست.»لک لک بالها را از زیر روباه کشید و روباه را در هوا ول کرد. روباه در حالی که به پایین می آمد از ترس فریاد می کشید: «الاه و ارمان (می خواهد بگوید بسم الله الرحمن الرحیم ولی از دستپاچگی چنین می گوید.)یا علی نرمانبان خرمان جای گرمان (یا علی مرا جای نرمی، بالای خرمنی، جای گرمی بینداز)»آمد و آمد تا اینکه نزدیکی های زمین رسید. مؤمنی داشت نماز می خواند و ناگهان متوجه بالای سر خود شد که حیوانی در حالی که فریاد می زند:«الاه و آرمان یا علی نرمان بان خرمان جای گرمان» رو به پایین می آید. مرد از ترس وسائل خود را جا گذاشت و فرار کرد. روباه درست روی پوستین آن مرد افتاد. بلند شد پوستین را به دوش انداخت و به راه افتاد. در بین راه گرگی او را دید و گفت: «ها! کا روباه، این پوستین به این قشنگی را از کجا آورده ای؟»روباه گفت: «ای گرگ الان راه دوری آمده ام و خسته ام. باور کن دو ماه زحمت کشیدم تا از پوست ده تا گوسفند این پوستین را دوختم.»گرگ گفت: «یکی هم برای من درست کن؛ هر چه گوسفند هم که بخواهی برای تو می آورم.»روباه گفت: «باشد چون آشنا هستیم از تو چهل گوسفند می گیرم.» گرگ قبول کرد و رفت که گوسفند بیاورد. از این طرف بشنو که روباه لانه ای مرتب کرد و گرگ هر روز گوسفندی می آورد و از سوراخ لانه روباه به پایین می انداخت و روباه برای خودش از گوسفندها می خورد و بقیه را هم برای روز مبادا ذخیره می کرد و پوست آن ها را در ته لانه پنهان می کرد. روباه آنقدر چاق شده بود که به زور از در لانه بیرون و درون می کرد و همیشه در این فکر بود که جواب گرگ را چه بدهد. گرگ در حدود صد گوسفند آورده بود و هنوز خبری از پوستین نبود، تا آنکه یک روز که گرگ با سماجت از روباه پوستینش را خواست ناگهان روباه گفت: «ای گرگ من پوستین تو را دوختم، ولی همین یک لحظه پیش آن سواری که از آن دور می گذرد، پوستین را قاپید و فرار کرد.» گرگ با عصبانیت به دنبال سوار دوید و سوار که یک شکارچی ماهر بود، تیری به گرگ زد و او را کشت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد